بسم رب الشهداء والصدیقین
جنگ بود؛
صدای غرش توپ از دور به گوش می رسید و صدای رگبار
مسلسل از فاصله ای نزدیک تر. اولین بار بود که به جبهه آمده بودم، می گفتند خط
مقدم 500 متر جلو تر است. با صدای انفجار گلوله توپی مثل گربه از زمین جستم و به گوشه ای پناه
گرفتم. به وضوح می لرزیدم،انگار که دست و پاهایم در زمین فرورفته باشند ، قدرت
بلند شدن از زمین را نداشتم. مثل این بود که وزن بدنم چند برابر شده باشد.توان
ایستادن نداشتم. دندانهایم به هم می خورد. مات و مبهوت جوانها و نوجوانهایی را که
در حال فعالیت و کارو تلاش بودند و دائم به این سو و آن سو می دویدند را می نگریستم.
انگار نه انگار که خبری باشد، هیچ خوف و ترسی نه در چهره داشتند و حتما نه در دل.
چهرهایی مصمم، مصمم برای دفاع از دین خدا و جنگ با دشمنان خدا. خجالت می کشیدم،
اماترس آنچنان بر من مستولی شده بود که توان حرکت نداشتم. شانه ام تکان می خورد.
منگ بودم و گوشهایم دیگر چیزی نمی شنید. بر گشتم ، جوانی بود که دست بر شانه من
داشت و مدام لبهایش می جنبید. نمی شنیدم. انگار کر شده بودم. احتمالا در آن زمان
رنگم پریده بود. دستم را گرفت و بلندم کرد و کشان کشان مرا داخل سنگر سر پوشیده ای
برد. یک لیوان آب داد به دستم و دستهایم را تا جلوی صورتم بالا آورد . فهمیدم که
باید آب بخورم. نگاهی به لیوان انداختم. پلاستیکی بود وسفید با خطهای قرمزرنگ.
لیوان را بایک نفس سر کشیدم. یواش یواش داشتم می شنیدم. خیره خیره تمام سنگر را
پاییدم. صدای جوان راکه مرا به سنگر راهنمایی کرده بود شنیدم.
سلام کردم. گفت:حالا دیگه؟
نفهمیدم یعنی چه. پرسید: اولین بارت است که منطقه
میایی؟
قبل از این که جواب بدهم ، خندید و گفت: شرمنده من
اصولا سوالای مزخرف زیاد می پرسم
فکر کنم تازه از شوک بیرون اومدی که بعد از یه ساعت
تازه جواب سلام منو دادی. اصلا فهمیدی من چیچی می گفتم؟ سریع جواب دادم : نه!